محل تبلیغات شما



شکوفه های امید در فیلم استاکر ساخته تحسین بر انگیز آندره یی تارکوفسکی

آب را گل نکنم

در دور دست انگار کبوتری می خورد آب

که در بیشه دور سیره ای  پر میشوید

یا که در آبادی کوزه ای پر می گردد

آب را گل نکنیم

)سهراب سپهری (

در سی ام ژوئن1908 میلادی محوطه ای از جنگل های سیبری به مساحت 2200 کیلومتر به طور کامل نابود شد و به مدت یک ماه آسمان آن منطقه به طور دائم نورانی باقی ماند.

از جانب دانشمندان درباره این فاجعه عظیم نظریه های متفاوتی عنوان گردید. بعضی آن را ناشی ار انفجارات هسته ای ابر قدرتها دانستند . بعضی دیگر آن را به دخالت تسلیحاتی موجودات متمدن فضایی که برای زمینی ها ناشناخته مانده اند نسبت دادند . برخی آن را آتش سزی مهیبی دانستند که به دخول ضد ماده و سقوط و تصادم آن بر زمین( که از جنس ماده است ) مربوط می شود(1).

نظریات گوناگونی که درباره این حادثه اظهار شد پرده ای از ابهام برآن کشیده است. به دلیل چنین ابهامی است که فیلم ساز روسی،  آندره یی  تارکوفسکی ( 1986- م. 1932) از آن به عنوان دستمایه ای جهت طرح مهمترین معمای عستی و بررسی رابطه آن با مقوله امیدواری به رستگاری بشر استفاده می کند. و بیننده را در سیر و سلوکی کوتاه به سوی سرزمینی پر رمز و راز منطقه ای پر ابهام می برد. و فیلم استاکر را در سال 1979 می سازد است. دراین  فیلم منطقه مذکور تحت نظارت و کنترل نیروهای امنیتی روسیه قرار دارد و از ورود افراد متفرقه به این منطقه شدیدا جلوگیری می شود.

انوار درخشنده ای که در بعضی لحظات تمامی فضای زمینه تصویر را می پوشاند. فضایی افسانه ای و پر ابهام به این منطقه داده است. بسیاری اعتقاد دارند که در این منطقه اتاقی وجود دارد که به آرزوهای شخص جامه عمل می پوشاند

فیلم به کند و کاو روحیات سه شخصیت اصلی داستان  و نوع موضع گیری آنها نسبت به موضوعات اصلی فیلم یعنی  آرزو و ایمان پرداخته است. استاکر، مرد راهنما  مردی است که قبلا به این منطقه وارد شده بود و به همین دلیل مدتی دستگیر و زندانی می شود؛ و اکنون نیز راهنمایی دو نفر دیگر را بر عهده دارد . علاوه بر آن شفای دختر افلیج خود را آرزو دارد و بر این تصور است که در اتاق آرزوها شفای دختر خود را بخواهد .

یکی از این سه نفر  نویسنده ای است که  دوران  رکود را سپر می کند و اینک خلاقیت خود را طلب می کند . و می خواهد در  اتاق آرزو نبوغ و خلاقیت از دست  رفته را آرزو کند. و مرد سوم ، فیزیکدان است. این دانشمند که با نگاهی تجربی به هستی می نگرد اینک  کنجکاوانه به سرزمین ممنوعه پای می گذازد.

این سه نفر در کافه ای دور افتاده با فضایی خاکستری گرد هم می آیند . دانشمند قبل از ملاقات استاکر با زنی درباره " حقیقت " گفتگو می کند. به تصور وی نیل به حقیقت و دسترسی کامل  به آن، چهره حقیقت را دگرگون می سازد. دانشمند در رشته فیزیک تخصص یافته است. درعلم فیزیک به اصلی با عنوان " اصل عدم قاطعیت هایزنبرگ " سروکار داریم  که در ابتدا در تفسیر دنیای ذرات بنیادی اتم(پروتون ، نوترون ، الکترون ) به کار رفت. ولی امروزه  با تقریب مناسب می توان آن را در محدوده های دیگری به غیر از علم فیزیک نیز به کار برد. اینک  فیزیکدان در فیلم استاکر تحت تاثیر چنین اصلی درباره حقیقت گفتگو می کند.

ورنر هایزنبرگ (1901 -؟م. ) در مطالعات خود درباره ذرات داخل اتم این اصل را پایه گذاری نمود. به عقیده او تعیین یکباره سرعت و مختصات یک ذره بنیادی غیر ممکن است. ابزارهای فیزیکی بر روی سوژه مورد بررسی تاثیر می گذارند و در مختصات آن دخالت می کنند؛ زیرا که ابزارها بسیار درشت و سوژه ها بسیار ریز و ظریف اند.

از نظر فیزیکدان فیلم استاکر و نهایتا از نظرفیلمساز، تارکوفسکی، حقایق چنان ظریف و باریکند که مطالعه آنها با ابزارها و روش های معمول ممکن نیست. شناخت حقیقت و تحلیل و بررسی آن نیازمند روشهای مخصوص به خود می باشد. که از قواعد آن روش شناسی (Methodology ) پیروی نمی کند. تارکوفسکی در فیلم استاکر اعتقاد دارد که انسان بایستی در روش شناسی حقیقت تجدید نظر نماید و به همین دلیل در سکانس نهایی فیلم از زبان دانشمند می شنویم که "پس من هیچ چیز ندانسته ام !"

قانونمندی هایی که در باره پدیده های مادی و فیزیکی صادق است دیگر در باره مقولاتی از قبیل معنای حقیقت؛ امید و آرزو اعتبار خود را از دست می دهند و لذا حقیقت، امید و مواردی از این قبیل از قانون مندیهای خاص خود پیروی می کنند. به همین دلیل دانشمند فیزیکدان را که به تحلیل مادی پدیده های هستی و احتمالا خودِ هستی می پردازد در پایان فیلم ناامید می یابیم.

 

دانشمند اگرچه می داند که دخالت برنیل به حقیقت چهره حقیقت را مخدوش می سازد اما کنجکاوی دانشمند تجربی را با خود دارد . برخورد تحققی ( positivistic) دانشمند با پدیده هی تجربی او را واداشته است که بمبی همراه داشته باشد . آیا اتاق آرزو قابل انفجار است ؟

استاکر و همراهان در راه با مقاومت نیروهای مسلح مواجه می شوند اما بالاخره سد ممنوعه را پشت سر می گذارند و با واگونت به منطقه ممنوعه می رسند. وقتی سه نفر با واگونت به سوی منطقه مذکور  حرکت می کنند هیچ گونه صدایی از متن فیلم به گوش نمی رسد.مگر صدای عبور چرخ های واگونت از بریدگی های روی ریل ها این صدا  که از برخورد طبیعی قطعا آهنی بر هم حاصل شده است علاوه بر آن که لحنی حماسی به فیلم می بخشد ؛ درون ملتهب و نگران این سه نفر را در مقابل آینده نامعلوم خود نمایش می دهد. به ویژه که با حرکت دوربین و مکث کوتاه آن به روی چهره هر یک از این سه شخصیت همراه است. تارکوفسکی خود بر این باور است که به جای موسیقی می توان صداهایی را قرار داد که سینما همواره معنانی تازه  ای برای آنها کشف می کند(2).  

فضای  دیگری که در ابتدای ورود استاکر و همراهان به منطقه ممنوعه برآن سایه افکنده نشان می دهد که این فضا می تواند در هر نقطه ای از دنیا و در هر زمان دیگری وجود داشته باشد . پس تارکوفسکی  این حال از بیانی عام کمک می گوید و پیامی برای تمامی بشریت دارد. اما گاه از درد خود نیز شکوه می کند. بعدها وقتی استاکر و همراهان در مقابل اتاق آرزوها قرار می گیرند؛ناگاه تلفن زنگ میزند . دانشمند گوشی تلفن را بر میدارد و هشدار میدهد : " خیر اینجا آسایشگاه نیست".

فیلم استاکر در سال 1979 در شوروی ساخته شدیعنی چند سال قبل از آنکه گورباچف تیر خلاص پروستاریکای خود را شلیک کند و جماعت پرولتاریای شوروی را از شر کمونیسم من درآوردی جناب آقای استالین خلاص کند و البته چند سال بعد از ترور تروتسکی از رهبران انقلاب اکتبر 1917به دستور جناب آقای استالین  و رفیق غار بنده خدا لنین !! که اگر این بنده خدا زنده می ماند چه بسا به اتهام ریویزیونیست اعدام می شد!( بگو:چشم حسود کور !!) در آن زمان روسیه  شوروی در آتش دیکتاتوری مثلا پرولتاریا می سوخت و هر گونه اثر هنری  که خارج از محدوده ماتریالیسم تاریخی جنابان  کمونیست های تازه به دوران رسیده ساخته میشد و به مفاهیم ماورایی  و الهی می پرداخت از نوع بورژوازی محسوب می شدو محکوم به فنا بود و بدیهی است که "تارکوفسکی نابود باید گردد! و تبعید باید گردد!" و چنین شدکه نوشته ام. خالقین این گونه اثرهای هنری به عنوان دیوانه و مجنون به آسایشگاه های روانی  اعزام و یا به نقاط دور دست و دور از سرزمین مادری و خانواده تبعید می شدند . همچنان که تارکوفسکی به خارج از شوروی تبعید شد و فیلم ستایش بر انگیز ایثار  یادگار آن دوران تبعید است. (همین جا از توده های نفتی که در گوشه و کنار سرزمین ایران سنگ روسیه و استالین  را به سینه می زنندو با باریدن باران در مسکو،فورا چتر به دست میگیرند!!  صمیمانه پوزش می خواهم)حال سخن گفتن از امید، آرزو و موفقیت از نظر نظام حاکم در آن  زمان عدول از اصول لایتغیر ماتریالیسم تاریخی است و لذا سخنگو متهم به دیوانگی می شود. در این حال تارکوفسکی از زبان دانشمند؛فیزیکدان  از خود رد اتهام می کد ، و بدیهی است که زبان عام خود را از دست می  دهد. و در محدوده  روسیه ماتریالیستی دیروز دوباره جای می گیرد.

اما چرا منتقدین عقیده دارند که به دلیل دگرگونی فضایی و جوی در منطقه از زمیت دیگر قوانین فیزیکی کار آیی ندارند (4)و یا در مرکز کشوری خیالی و در بخش صنعتی بر اثر دگرگونی جوّی، قوانین فیزیکی دیگر کار آیی ندارند (5) چه انگیزه و دلیلی وجود دارد که منتقدین سینایی به چنین نتیجه ای برسند؟ آیا سقوط پیچ آهنی که نواری سفید رنگ را به دنبال دارد و استاکر برای ارزیابی راهی که به اتاق آرزو ختم میشود به هوا پرتاب می کند و یا سقوط آب از آبشارهای عظیم در دالانهای زیر زمینی و یا ریزش باران و یا چرخیدن در تونل پیچ در پیچ  به روی پاشنه از قوانین فیزیکی پیروی نمی کنند ؟ تارکوفسکی در مقابل منتقدین سینمایی قرار میگیرد. منتقدین برای نظریات خود دلایلی اقامه نمی کنند. اما تارکوفسکی با نماهای مذکورو مناسب : ریزش آب در آبشار و سقوط پیچ آهنی می خواهد نشان دهد که در منطقه مورد بحث هنوز قوانین فیزیکی از  اعتبار کافی برخوردارند. او نشان می دهد که اتاق آرزوها و فضای حاکم بر فیلم جدااز دنیای متعارف ما نیست. امید و آرزو مقولاتی از جنس دنیای متعارف ما هستند. . تارکوفسکیدر فبام خود  برای رساندن این مطلب  از نماهای بصری و زیبا شناختی  بهره  کافی برده است.

استاکر در آستانه ورود به منظقه ممنوعه از همراهان خود جدا می شود و در آن سوی تر در بستری از گیاه و سبزه دراز می کشد آن طور که گویی جزیی از طبیعت زنده و سرشار از حیات است.

آن گاه حرکت به سوی اتاق آرزو آغاز می شود؛ راهی غیر مستقیم به آن. وقتی پس از ساعتها راه پیمایی در منطقه ممنوعه استاکر و همراهتانش به خواب می روند. در رویای استاکر تصویری از قدیسین را در زلال آب می بینیم که نشانه روح پاک استاکر و التفات او به نیروی ماورا الطبیعه و نشانه بعد ایمانی تارکوفسکی است. سرانجام این نما با مچ دست استاکر که مماس بر سطح آب زلال است پایان می گیرد

پس از تحمل سختی راه و لحظات پر از اضطراب؛ اینک آنها در مقابل اتاق آرزوها جای دارند. استاکر درباره یکی از راهنمایان اتاق آرزو در منطقه ممنوعه که " جوجه تیغی " نام داشت سخن می گوید که اگر چه ظاهرا نجات برادر خود را می خواست اما پنهانی ترین خواسته او اندوختن هر چه بیشر پول و ثروت بود و سرانجام به پس از مراجعت از اتاق آرزو ها به چنین خواسته مبتذلی نایل می آید اما نجات برادر خود را نمی بیند . دانشمند وقتی این گونه می شنود؛در می یابد که ممکن است در پنهانی ترین زوایای قلبش و به دور از آگاهی او ، خواسته های شیطانی نهفته باشد! لذا در اتاق آرزو از طرح هر گونه آرزویی خودداری می کند. تارکوفسکی  با طرح چنین مفاهیمی در فیلم خودعلاوه بر آن که  به فیلم  لحنی حماسی می بخشد،درون ملتهب و نگران شخصیت های فیلم رادر مقابل آینده ای نامعلوم نشان می دهد. به ویژه با حرکت دوربین و مکث کوتاه آن بر چهره هر یک از شخصیت ها همراه است.

اما اگر اشخاصی با افکار و خواسته های شیطانی به این اتاق آرزو دست یابند، تکلیف آینده بشریت تکلیف بشریت  چه  خواهد شد ؟!

به دنبال چنین تصوراتی است که دانشمند فیزیکدان با بمبی که همراه دارد در صدد بر می آید اتاق آرزو را منفجر  کند و ویران سازد. اما با مخالفت شدید استاکر و نویسنده مواجه می شود. آنان با یکدیگر به مجادله مشغول می شوند. از نظر استاکر و نویسنده و در نهایت از نظر فیلم ساز، تارکوفسکی: "نبایستی امید را از بشریت گرفت و او را در صحنه هستی به حال خود واگذارد {وجود گلهای امید سر راه بشریت می تواند او را جهت پویایی و استمرار حیات نوید دهد : " آب را گل نکنیم (سهراب سپهری ).

نویسنده که در آرزوی نیل به درجه والایی از نبوغ است، از ورود به اتاق آرزو خودداری می کند . تارکوفسکی در این باره اظهار می دارد : " این شخصیت برایم اهمیت زیادی دارد . در ابتدا می اندیشد که اگر وارد اتاق شود بهتر خواهد شد و بهتر خواهد نوشت. اما بعد نظرش تغییر می کند. او  با خود می گوید : " اگر نابغه شوم دیگر چه نیازی به ادامه نوشتن خواهم داشت ؟ چرا بنویسم ؟ چه چیزی برای نمایش باقی می ماند ؟!

با اندکی دقت به نظر میآید که نویسنده ، دانشمند فیزیکدان و استاکر گویی سه وجه از یک وجودند . در بیشتر صحنه های فیلم این سه نفر طوری قرار می گیرند که گویی یک جسم و وجود را تشکیل می دهند . شاید نویسنده بعد خلاقه و هنری انسان را، دانشمند بعد علمی وجود انسان را . و استاکر بعد سرگشته روح انسانی را  که به شادمانی و رستگاری انسان ایمان دارد  نشان دهد. تارکوفسکی در مقابل این پرسش : " آیا هیچ یک از این سه شخصیت بیانگر پاره ای از وجود شما است ؟" پاسخ می دهد  : " آری ، اما استاکر از همه بیشتر به من نزدیک تر است . او بهترین بخش وجود منست " بخشی که کمتر جلوه می کند. به نویسنده هم نزدیک هستم. او راه خود را گم کرده است اما به گمانم می تواند راه حل معنوی و راه خروج از بن بست خویش را بیابد . اما استاد فیزیکدان را نمی شناسم . آدمی سخت محدود است که دلم نمی خواهد بیانگر چیزی از وجود من باشد. . اما روحی آزاد دارد و قادر به درک چیزهای تازه است"(7)  .  

تارکوفسکی می گوید : " نمی خوام دانشمند جزیی از وجود من  باشد. اما نمی گوید جزیی از وجود او نیست "

نزاع و کشمکش بُعد مذهبی (ایمان ) که استاکر نشانه آن و بُعد علمی ( دانش ) که فیزیکدان نشانه آن است در وجود تارکوفسکی منجر به پیروزی ایمان یعنی بُعد مذهبی او می گرددو به همین دلیل تارکوفسکی بر خلاف واقعیت وجودی خویش آرزو می کند که ایکاش دانش جزیی از وجود او نباشد

بُعد علمی انسان قصد تحلیل پدیده ها را دارد و در قبال خرد کردن و تحلیل پدیده ها مسئولیتی اخلاقی احساس نمی کند. استاد فیزیکدان نیز بُعدی از وجود انسان است که در  جهان بیرون از فرد، فجایع هیروشیما و کوره های آدم سوزی را بوجود می آورد و گاه باعث نومیدی نوع انسان از رستگاری نوع انسان می گردد. اما بُعد ایمانی انسان نگاهی کلی بر پدیده ها دارد و در مقابل آنها خود را مسئول میداند. لذا استاکر را در کشاکش با دانشمند می یابیم. استاکر در صدد ابداع خانه امید و آرزو برای نوع بشر است و فیزیکدان در صدد تخریب آن

اما انسان رهسپار ( سالک ) چندان هم بدون علم نمی تواند رهروی، یا طی طریق  کند. همچنان که قانون ثقل که بیانی فیزیکی از سقوط اجسام است به یاری استاکر و او با پیچی آهنی مسیر خود و همراهان را تا رسیدن به اتاق آرزوها دنبال می کند. آیا از دیدگاه تارکوفسکی ایمان بدون علم همچنان به دور خود نمی چرخد ؟ و سرگردان نیست ؟ در سکانسی از  فیلم دانشمند را غایب می بینیم و استاکر و نویسنده را در پیشروی به سوی مقصد. ناگهان دانشمند را در  می یابیم که مجددا به همان نقطه شروع رسیده اند

 در این حال تارکوفسکی به این گفته ماکس پلانک (58-1947) واضع نظریه کوانتوم در جهلن فیزیک نزدیک می شود که " دانش برای شناختن ضروری است و مذهب برای عمل کردن " (8).

در پایان کشمکش فیزیکدان قطعات بمب را از یکدیگر جدا می کند  و چاشنی آن را بر  میدارد و بقیه آن را در آب می اندازد.در

در فصل بعد آنان در اتاق آرزو نشسته اند و ریزش باران چنان است که گویی آنها را تطهیر می کند. در نمایی استاکررا می بینیم که  متحول شده است و دانشمند و نویسنده با نگاهی نوین به هستی می نگرند. و بعد صافی و زلالی روح آنان با صدای دلنشین انداختن سنگ ریزه هایی به داخل آب صاف و شفافی که در مقابل آنان جای دارد، نمایش داده می شود . قسمتی از بمب را در آب می بینیم و موجود زنده ای در نزدیکی آن( ماهی ) و پس از لحظه ای تموج خون در اطراف آن  و سپس کدورت و تیرگی همان آب زلالی که چند لحظه قبل شاهد آن بودیم.

تارکوفسکی سینما را نه به عنوان حرفه بلکه به عنوان بخشی از حیات شخصی خود می نگرد . او می گوید : " سینما شغل من نیست بلکه زندگی من است و هر فیلمی که می سازم برای من یک عمل و یک سلوک است " (9)  او تالیف هر فیلمی را سیرو سلوکی برای خود می داند و به دنیای تحصلی علم چندان اعتقادی نداردو به همان دلیل برای نمایش چهره مخرّب و غیر انسانی علم از وجوه مختلف آن و زوال حیات و در نتیجه قدرت تخریب آن رگه های خون در اطراف بمب موج می زند. تا تمامی آب کدر میشود و حیات ماهی در زمینه آن گم میشود

استاکر ، فیزیکدان و نویسنده در همان فضای تنگ و تاریک ایستاده اند و همسر استاکر به سراغ او می آید در حالی که دختر افلیج آنها در کنار در ایستاده است . و به یک سو می نگرد.

استاکر مایوسانه می گوید که دیگر کسی آرزوی چیزی را در دل نمی پروراند. زن  اصرار می کند و از آرزوی خود می گوید. اما استاکر همچنان از ایمان مردمان! وقتی استاکر با زن و دختر افلیج خود خانه کوچک را ترک می کنند در صحنه ای طفل افلیج را می بییم که گویی در طول خیابان و با پاهای خود راه می رود. مگر این طفل افلیج نبوده است؟ لحظه ای پیش او را در کنار عصاهایش  دیدیدیم . آیا معجزه ای اتفاق افتاده است ؟ آیا کودک پاهای سالم خود را باز یافته است ؟

ناگاه دخترک را  بر دوش پدر می یابیم. که گویی از ما دور می شوند. و به سوی پایین رهسپارند. پس آیا معجزه دروغ است ؟ آیا دیگر امیدی نیست ؟ این آیه کوچکی از یاس است.

شکوفایی  گل امید در سکانس نهایی بهتر درک می شود . آیات یاس همچنان ادامه دارد . در فضای خاکستری خانه زن به استاکر که در بستر بیماری است پیشنهاد می کند که به اتفاق یکدیگر به سرزمین ممنوعه بروند . اما استاکر مایوس است .

آیا بیماری استاکر جسمانی است یا ؟ بیماری او بیشتر به نظر  می رسد . او از شدت یاس از پای در آمده است زیرا از ناراحتی جسمانی خاصی گلایه نداشته است. در عوض از بی اعتقادی ابراز نگرانی می کند  زیرا از نراحتی جسمانی خاصی گلایه نداشته است د. در عوض از بی اعتقادی مردم مدم گلایه می کند.

پس از آن همسر استاکر در فضایی تیره از غم های گذشته خود با ما سخن می گوید. از حبس استاکر در زندان از  برادرش  از دختر فلج شده اش در پایان می پرسد که آیا امیدی هست ؟

استاکر در صحنه های پایانی فیلم می گوید که دیگر کسی ایمان ندارد زیرا که ظاهرا معجزه ای به وقوع نپیوسته است اما تارکوفسکی خود را در مقام پاسخگویی به قهرمان  فیلم خود بر می آیدو.

از این لحظه خط فکری استاکر ( که به عقیده تارکوفسکی جزیی از وجود خود او است ) از خط تارکوفسکی متمایز می شود. و آنگاه معجزه آغاز می گزردد. و گلهای امید به شکوفه می نشیند

دختر استاکر در فضایی رنگین و سرشار از عاطفه در پشت میزی نشسته است و با نگاه معجزه گر خود ظروف روی میز را  جا به جا می کند.

پس امیدی هست :

آنگاه سر به روی میز می گذارد و بعد صدای حرکت قطار را  آمیخته با سرود شادمانی از موومان چهارم سمغفونی نهم بتهوون می شنویم :

تقارن سرود شادمانی با جابجایی ظروف روی میز و نگاه زلال و معجزه گر دخترک نوید هنرمندی همچون تارکوفسکیاست برای بشریت  که همنوا  با سرود شادمانی امید  را برای تمامی بشریت آرزو می کند . بتهوون در موومان چهارم سمفونی خود از سرود  شادمانی شیلر  الهام گرفته است کهک

ای الهه شادمانی

باشد که نیروی معجزه آسای تو گرد هم آورد همه آنهایی را که قوانین و بدعتهای زمینی

موجب فراق و جدا شدنشان  گشته است

تمام انسانها باید  با  یکدیکر برادر باشند .

ALL MEN SHOULD BE BROTHERS

در لوای بالهای لطیف و  پر مهر و  پر عطوفت بیکران تو

آیا این تارکوفسکی است که امید را به بشریت نوید می دهد یا بتهوون است که شادمان  از راه رنج را

این فیلم را چند بار ببینیم

*پاورقسی و منابع :

1- در این باره نگاه کنید به مجله دانشمند. ش 6 شهریور 48 ص 27 مقاله لنفجار هولناک و مرموز سیبری

2- برای آشنایی بیشتر به اصل عدم قطعیت هایزنبرگ نگاه کند به ژرژ  گاموف : سرگذشت فیزیک – ترجمه : رضا اقصی – 1345 – انتشارات پیروز - صص 300 تا 308 .

3- بابک اجمدی : تارکوفسکی – 1368- چاپ دوم – انتشارات فیلم – ص 48

5- مجله فیلم . ش 61- بهمن 66 ص 107

6- تارکوفسکی – 1368- چاپ دوم- ص 92

7- تارکوفسکی – 1368- چاپ دوم- ص 93

8- : ماکس پلانک : تصویر جهلان در فیزیک جدید. -1348- کتابهای جیبی – ص 176

9-مجله فیلم- . ش 80- شهریور 68-  66 ص 107 مقاله " سینما شغل من نیست " : گئورکی ولالدیمیر

10- ادوارد ایوانز : ترجمه علی اصغر بهرام بیگی – پاچاپ دوم – انتشارات اندیشه . ص 346

11- جمله ای است از بتهوون سرلوحه سمفونی نهم او  مو

 

    

 

*این مقاله سالها  قبل،در سال 1370 در رومه کیهان – ش14341- شنبه 7 آذر 1370– چاپ شده بود

* هر گونه نقل این مقاله در متون مکتوب و یا در محفلهای ادبی /هنری شما منوط به ارائه آدرس کامل این وبلاگ است.

*از همکاری دلسوزانه همسرم بانو زهرا متولی در امور فنی جهت تدارک و آماده سازی این مقاله جهت درج در وبلاگم: آبی عشق،  سپاسگزارم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


قصیده در ستایش چهره انسانی یک پزشک متخصص: دکتر ولی نژاد

  آن زمان که آن پیر بلخ

چراغی در دست

در گوشه و کنارشهر  

سر به  هر کوی و هر برزن میزد

در جستجوی انسان بود

که از دیو و دد ملولم

انسانم آرزوست

تو را نمی شناخت

ورنه نمیشد این گونه ملول

توآنجا

آن   زمان  نبودی

ورنه دستش را میگرفتم

و تو را نشانش میدادم

و با نیچه همآواز میشدم که :

"اینک انسان!!"

چه جای ملالت است ؟!

ملالت را وداع گوی !!

پس به احترام این انسان

برخیزیم و با ان آسمان همآواز شویم :

و زمزمه کنیم     

"اینک انسان !*

اینک انسان !

خوش آن   بیمار که پزشکش تو باشی !

خوش آن سکته که درمانش تو باشی!

ه خون با  شنیدن نام تو  بود

که  به ناکجا آباد رفت.

 

با نگاه تیز بین تو بود

با دستان معجزه آفرینت

 چه جای  ایستادن بود  ؟!

که  به ناکجا آباد رفت.

و قوانین تکوینی را  وداع گفت

گرامی باد نامت

متبرک باد دستان مسیح گونه ات

این قصیده ناچیز را به کرامت خود بپذیر

مرا چه لیاقت که به تقدیس نامت برخیزم ؟!

**درداخل گیومه نام کتابی است  از فردریک نیچه فیلسوف آلمانی

محمد طرف – 9 شهریور  96

** زیبنده شخصیت شمااست که در نقل مراتب فوق به آدرس کامل وبلاگ اشاره فرمایید.

 


قصیده  در ستایش نوروز بهاری 

سلام ای بهار

ما را به زمستان و سردی و جمود و خشکی چه کار است؟ !

                                                                      جمال اهورایی تو را عشق است!

شبنم های پربرکت صبح نوروز را عشق است!

قطرات پر برکت باران تو را عشق است.

ما را به برف و سوز و سرمای زمستانت چه کار؟ !

نسیم مشرقی تو را عشق است

که بوی نور و اشراق  دارد

 و بوی اهورامزدا را  با خود دارد!!!

ما را به آواز زاغهای زمستانت چه کار؟!

لطافت دستهای ملکوتی تو را عشق است !!

 

ما را به صدای بوم چه کار؟!

نوای بلبلان عاشق دشت های تو را عشق است!!

نوای قناری های تو را عشق است

که غزل خوان عظمت یزدان پاک هستند.

نوای بلبلان باغهای شیراز تو است که مرا چنین مست کرده است

مثل همان دم که خیام در دامنه های بهاری کوه بینالود نشسته بود و از سرِ جان سروده بود :

ساقی زیبا روی ما می گوید

 

من بنده آن دمم که ساقی گوید

بک جرعه بخور

و من دیگر نتوانم

ای بهار !! نازکی و طراوت تو را عشق است. به من نگاه کن که این گونه مشتاق به درگاه تو آمده ام !!

رقص دختران در باغ های شیراز  راعشق است همپای جاز سوییت شوستاکوویچ

یا رقص پروانه ها در دشتهای بوهمیا !!

و رقص دختران دشتهای بوهمیا را عشق است.

و دختران کولی

آن گونه که یوهان اشتراوس در والس ماندنی ترانه های  بهاری  خود تصویر کرده است.

!! ما را به رنگهای تیره زمستان چه کار؟!!!!

انعطاف علفهای صحرای تو را عشق است وقتی در مقابل نسیم نوروزی سر خم میکنند.

ما را به زمستان چه کار ؟؟؟؟؟!

بهاران خجسته باد.

بهارا بیا و رقص سنبل های بهاری را از منظر من بنگر!!

و رقص نوروزی آن ها را برای مردم  دورترین آفاق زمین روایت کن

                                            بوته های گز در کویر سیستان و بلوچستان به اشتیاق تو است که این گونه دستهای خود ا به آسمان یازیده اند.

هوای زلال تو را عشق است

این کدامین پرده است که مطربان تو ای بهارساز کرده اند

که مرا این گونه بیخود کرده است

درست همان دمی است  که

خیام در دامنه بهاری بینالود از سرِ جان سرود

من بنده آن دمم که ساقی گوید

یک جرعه بخور

و من دیگر نتوانم.

 باز هم ما را بهاران کن دیگر نتوانم.

ای نوروز

 تو با جان  و تن مذ چه کرده ای؟؟؟؟؟؟؟!

که :

گفت پامبر با اصحاب کبار

تن مپوشانید از باد بهار

 

 شادمانی و شادی نوروز  مقدّر است.

بهاران خجسته باد !!

 

ما را به هوای تار و تیره  زمستان چه کار؟؟؟!

ای بهار  !!!!


قصیده در ستایش فرشتگانی که از جانب مغرب آمدند.

ساعت 11 بود . همه ساعت ها 11 بودند.  همه ساعتهای دنیا  به نشانه تسلیم در مقابل مقدرات پروردگار دو عالم دو عقربه را به سوی بالا گرفته بودند . همه ساعت ها 11 بودند .همه ساعتهای دنیا عقربه کوچکتر خود را به عدد 11نشانه گرفتند و عفربه بزرگتر خود را به سوی آسمان گرفتند. خلقت از حرکت ایستاد. ان صف در صف در آن سوی  عرش ایستاده بودند وانگشت  حیرت به دندان می گزیدند و فرشتگان و قدیسین به فراست فهمیدند که ماجرایی بس عظیم در جریان است و همه در مقابل خداوند به سجده افتادند. فهمیدندکه خداوند می خواهد بر بنده ای از بندگان خود جلوه گری نماید. همه مخلوقات از صمیم قلب می خواستند بدانند که خداوند دو عالم با کدامین صفات خود بر این بنده اما بیمار وگناهکارظاهرمی شود و انتظار آنان به درازا نکشید. جمال و جلال خداوند بر بنده بیمار که بر پاهای خود استوار ایستاده بود جلوه گری کردند. دو ستاره لاهوتی که از جانب مغرب ظاهر شدند. و بنده دستهای شادمانی خود را برای آنان تکان داد. با حرکاتی که به سماع ماننده بود. دستی به سوی آسمان و دست دیگر به سوی زمین که برکت و رحمت را برای زمینی ها آرزو میکرد. گویی می خواهد عناصر عالم رادر راستای هارمونی و هماهنگی رهبری کند زیرا که زیباترین سمفونی های عالم در حال تصنیف بود. دو سرو قد باغ هستی جلو تر آمدند و در کنا یکدیگر ایستادند و شدند همان عدد 11 که همه ساعتها آن را نشان می دادند. همه ساعت ها 11 بودند گویی  خداوند با دستان رحمت و رحمانیت خود یکی از دلربا ترین وبه یاد ماندنی ترین  پنجره های بهشتی را بر بنده خودمی گشاید. زمان در ساعت 11متوقف شده بود پنجره به زودی زود بسته شد و بنده بیمارخدا در سوگ نشست. چرا تعجب کرده اید. مگر خداوند در قالب جسمانی مولا عل ظاهر نشد؟ اگر ظاهر نشد پس چرا در دعای نادعلی او را مظهر حق می خوانیم. پس وقتی می گویم خداوند به شکل جلال و جمال خود ظاهر شد چه جای حیرت و شگفنی است؟ دو سرو باغ هستی  به شکل جلال و جمال خداوند ظهور کرد.

بنده بیمارخدا سرمست از شادمانی در آسمان به پرواز آمد. به دامنه  سر سبزکوه بینالود نیشابور رفت و هم آواز مستان نیمه شب  کوچه باغهای نیشابور ، خداوند رحمان و رحیم را آواز داد. غافل از این که

بیدلی همیشه خدا با او بود  او نمی دیدش و از دور خدا را می خواند. خدایا چرا این گونه زود بستی دریچه ای که از بهشت برمن گشوده بودی؟ 

بنده خدا سرمست از شادمانی در آسمان به پرواز آمد. به دامنه  سر سبزکوه بینالود نیشابور رفت و هم آواز مستان نیمه شب  کوچه باغهای نیشابور ، خداوند رحمان و رحیم را آواز داد. غافل از این که

بیدلی همیشه خدا با او بود  او نمی دیدش و از دور خدا را می خواند. خدایا چرا این گونه زود بستی دریچه ای که از بهشت برمن گشوده بودی؟

به دریاها رفت و همانند ملوانانی که به آواز خوش پریان دریایی راه خود را گم میکردند آواره دریاها شد. در دشت ها سرگردان هر کوی و برزن شد. همانند آواز سازهای بادی در آن چرخش زیبای سمفونی ششم چایکوفسکی شد و در فضای لایتناهی گم شد و با آسمان آبی پپوست

و دیگر دیده نشد. آه ای خدای آسمان ها! پی


زیر شمشیر غمش رقص کنتن خواهم رفت

در  چند  ساله اخیر که به شرح اشعار دیوان حافظ شیرازی و اشعار منطق الطیر عطار نیشابوری می پردازم گاهی با اشعاری مواجه می شوم که در شرح و تفسیرآنها انگشت حیرت به دندان گزیده ام. به عنوان مثال در تبیین غزلی از حافظ  که این مطلع را دارد:

عکس روی تو چو درآیینه جاماغتائ

عارف از خنده می در طمع خام افتاد

در یکی از ابیات آن ،شاعر به نکته ای اشاره میکنئ:

زیرشمشیر غمش رقص کنتان خواهم رفت

کانکه شدکشته اونیک سرانجام افتاد.

اولین نکته ای که به ذهن خواننده می رسد : مگر بسیاری از فعالیت های حیاتی انسان بر این اصل بدیهی استوار نیست ؟انسان در درجه اول جان خود را باید از مرگ احتمالی حغظ  کند !پس زیرشمشیر رفتن آن هم با شادمانی دیگر چه 'ونه مطلبی است؟؟! آیااین نکته با اصل مذکور مغایرت ندارد؟ !آیا انسان نباید  جان خود را از هر نوع مرگ احتمالی حفظ کندیم:

بی مناسبت نیست که شعر زیبای فرصت شیرازی را با یکدیگر مرورکنیم؟ اما نکته جالب ین جااسا که

دیدن روی تو و دادن جان مطلب مااست

پرده بردار ز رخسار که جان بر لب ماست

بت روی تو پرستیم و  ملامت شنویم

بت پرستی  اگر اینست که این مکتب ماست

بدین ترتیب وقتی  انسان عاشق  کمترین توجهی از جانب معشوق ببیند، جتی اگر شمشیر کشیدن به روی او باشد در اوج شادمانی جای خواهد داشت. به ویژه وقتی  که معشوق.  معشوق ازلی باشد و به ویژه وقتی که معشوقش. زیبایی معشوق  ازلی حضرت دوست را دارد باد.

پس سکته مغزیرا موهبتی را  از جانب حضرت معشوق ازلی می بینم و باور دارم با همان کشف و شهودی که سرانجام چنان عشق ورزی است و در این مدت دو ماهه در بستر شاهد چه کشف و شهودی  بودم و نیز های های گربستن هایی که شرح تفصیلی آنها مایه کسالت شما خواننده گرامی است.چه   

هنوز دو سه روزی ازبستری شدنم در منزل نگذشته بودکه آقای شریف شریفیان به اتفاق همسر مکرمه خود به عیادتم آمده بودندو گلدان گل زیبایی نیز  ردست داشت  گفتت : این را به باد وبلاگ آبی عشق برایم هدبه آورده است.در همان لحظات برای همسر محترم ایشان نوتشتم : مهربانی دروجود شما وجود شریفی است که وقنی جاری میشود همانند باران لطیف بهاری سبز میکند و می روییاند.

 و فرآیند دیگری که ژرفای آن کمتر از آن اولی نیست. بانوی گرامی و مکرمه ای که در راهروی کسالت آور بیمارستان دقایق طولانی منتظر ماند تا در حین انتقالم از آی سی یو به بخش ، لحظه ای و فقط لحظه ای مرا ببیتذ (گلی به جمال زیبای ایشان).، لو شما بهتر می دلنید این گونه اظهار محبت ها و نوازشگری ها تا چه حدبرای بیمار حیات بخش است  

و جای دریغ است که به زحمات بی دریغ همسرم اشاره نکنم. در همین جا ار نامبرده تشکر می کنم با این باور که من نمانم اما این گزارش دیجیتالی خواهد ماند. از صدا ی سخن عشق ندبدم خوشتر/ یادگاری که در این گنبد دوار بماند. همچنان که زحمات عرو س هایم و دامادم و فرزندانم که از آنها سپاسگزارمو شما  به خویبی درک می کنید که این گونه نوازشگری هاا چه سانن براییان بیمار ارزشمند است و تا چه حد می تواند مایه حیات بخشی به اتسان  شود.وقتی شود.

و یک بار دیگر که  های های گریستن را  می طلبیید وقتی بود که به واسطه اطمینان بیهوده و اعتمادی ناشایسته که به اطرافم کرده بودم.عزیزی گرانمایه مورد اتهاماتی ناشایسته و بی اساس قرار گرفت.و من بارها و هزاران بار از او پوزش خواستم. همین جا هم هزاران بار دیگر از او پوزش میخواهماگر خواننده وبلاگم است.

و همچنتن مایه تاسف است وقتی می بینی که دوستی مثلا به عبادت آمده اسنت و ار ناتوانی تو در بستر بیماری نهایت استفاده را میکند و برای اینکه خودش را اثبات کندگذشته ها را مطرح میکند و طوفانی سرزنش و ملامت . خیلی ممنون که تشریف آوردید انصافامایه تسلی بنده شدید

* دذ انتقال مزالب فوق لطفا به آدرس وبلاگ ااره بغرمایید. محمد طرف


          در بزرگداشت فروغ شعر نو فارسی در آستانه سالروز فوت او

                                                                          در بزرگداشت فروغ شعر نو فارسی در آستانه سالروز فوت او

گفنه اند که نام ها از آسمان نازل میشوند.

 

این هشدار در مورد فروغ فرخزاد مصداق دارد. زیرا می توان در اشعار نامبرده ارادت فراوان او را به نور و روشنایی، بالندگی و سرسبزی مشاهده نمود. همچنن که با تاسف وصف ناپذیری  در شعر جذاب و عمیق آیه های زمینی، در سوگ فقدان خورشید و نابودی حیات و زندگی و عشق و باروری از سرِ جان سروده است :

 آن گاه          

خورشید سرد شد          

و برکت از زمین ها رفت          

و سبزه ها به صحراها خشکیدند          

و ماهیان به دریاها خشکیدند          

و خاک مردگانش را          

زان پس به خود نپذیرفت         

شب در تمام پنجره های پریده رنگ          

مانند یک تصوّر مشکوک          

پیوسته در تراکم و طغیان بود          

و راه ها ادامهٔ خود را          

در تیرگی رها کردند          

دیگر کسی به عشق نیندیشید         

دیگر کسی به فتح نیندیشید         

و هیچ کس          

دیگر به هیچ چیز نیندیشید         

در غارهای تنهایی         

فروغ نور را سرانجام و هدف نهایی تمامی فر آندهای هستی می داند:

نهایت تمامی نیروها پیوستن است ، پیوستن         

به اصل روشن خورشید          

و ریختن به شعور نور          

 ودر یک روز بلند آفتابی است که او به آفتاب سلامی دوباره خواهد کرد ودر پهنه دریا مجال دستیابی  بر معشوق را می یابد:

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد          

به جویبار که در من جاری بود          

به ابرها که فکرهای طویلم بودند          

به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من     

رشد دردناک سپیدارهای باغ نیز نوجه ائ را بع بالندگی نیان میدهد.چرا دردناک؟  زیرا رهایی از تعیتات و رئزمرگی های خاک تیره چندان /اسان نیست. !    

از فصل های خشک گذر می کردند          

به دسته های کلاغان          

که عطر مزرعه های شبانه را          

برای من به هدیه می آوردند         

به مادرم که در آیینه زندگی  می کرد          

و شکل پیری ِ من بود          

و به زمین ، که شهوت تکرار من ، درون ملتهبش را          

از تخمه های سبز می انباشت - سلامی دوباره خواهم داد          

می آیم ، می آیم ، می آیم          

با گیسویم : ادامهٔ بوهای زیر خاک          

با چشمهایم : تجربه های غلیظ تاریکی          

با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار          

می آیم ، می آیم ، می آیم          

و آستانه پر از عشق می شود          

و من در آستانه به آنها که دوست می دارند          

و دختری که هنوز آنجا ،         

در آستانهٔ پرعشق ایستاده ، سلامی دوباره خواهم داد   او در مقابله سیری ناپذیر خود با ماندگی . حتی پس از دنیای فانی خود را نهال سر سبزی می داندکه پرستوها مجال لانه گرفتن در شاخه هایش، انگشتان جوهریش را می یابند. تشبیهی شایسته که انگشتانش را به شاخه های سبط تشبیه کرده است ضن آن که خبلقیت در انگتان هنرمندش مئج میطتد.

       

         ( دستهایت را         

دوست میدارم )         

دستهایم را در باغچه می کارم          

سبز خواهم شد ، می دانم ، می دانم ، می دانم         

و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم          

تخم خواهند گذاشت. او به پویایی و سر سبزی چنان باور داشت که حسین را در جزام خانه تبریز به فرزندی می پذیرد. و می بینیم که به آنچه از شعور و نور و افق های دور دست می سراید باور دارد و در کردار خود نشان می دهد.

چرا توقف کنم ، چرا ؟         

پرنده ها به جستجوی جانب آبی رفته اند          

افق عمودی است          

افق عمودی است و حرکت : فواره وار          

و در حدود بینش          

سیاره های نورانی می چرخند          

زمین در ارتفاع به تکرار می رسد          

و چاه های هوایی          

به نقب های رابطه تبدیل می شوند          

و روز وسعتی است          

که در مُخیلهٔ تنگ کرم رومه نمی گنجد          

چرا توقف کنم ؟         

راه از میان مویرگهای حیات می گذرد          

کیفیت محیط کشتی زهدان ماه          

سلولهای فاسد را خواهد کشت          

و در فضای شیمیایی بعد از طلوع          

تنها صداست          

و او خود را از سلاله گیاهان می بیند که نمی تواند در هوای مانده تنفس کند.         

اندیشهٔ حقیر را نجات نخواهد داد .         

من از سُلالهٔ درختانم          

تنفس هوای مانده ملولم میکند          

پرنده ای که مرده بود به من پند داد که پرواز را به خاطر بسپارم          

 او پس مرگ نیز به چراغ می اندیشد و پنجره ای که نور  را برای او ارمغان می آورد

 

19 بهمن. محمد ظرف

لطفا در نقل مزالب فوق به مشخصات وبلاگ اشاره بفرمایید

تصویر فوق را از منابع ابنترنتی گرفته ام. با تشکر از صاحبانر /انو

 


 

 

معرفی چهاردهمین و پانزدهمین کتابم به اهالی کتاب

 

خوشحالم که در راستای فعالیت های فرهنگی اخیرا چهاردهمین کتاب خود را با عنوان " سیری در آثار شیخ اشراق- سهروردی" به بازار کتاب تقدیم کرده ام  . این کتاب به همت ناشر دلسوز و متعهد " افق بی پایان" چاپ و نشر یافته است. همانطور که در مقدمه این کتاب اشاره کرده ام ، در نگارش این کتاب حداقل سه هدف دنبال ششده است: :

اول آن که بسیاری از اندیشمندان  معاصر ایران دستگاه اشراق را از نظام عرفان جدا دانسته اند، ضمن ارج نهادن به چنین اندیشه ای ، در صفحات آینده و در جای مناسب خود، با بررسی تطبیقی آثار اهل عرفان از قبیل عطار و مولوی نشان داده ایم که اینان در بعضی از رگه های اندیشه های سترگ وعارفانه خود به دستگاه اشراق بسیار نزدیک شده و در تحلیل بسیاری از مراتب وجود نگرش و زبانی مشابه اهل اشراق داشته اند.

هدف دوم طرح پاسخ مناسب برای جامعه امروز ما است. در میان انواع نحله ها و مکتب های عرفانی که از کشورهای دور و نزدیک همچون هند ، چین ، اسپانیا، و حتی مکزیک و به یاری رسانه های گروهی و منابع مکتوب و یا مجازی به جامعه فرهنگی ایران وارد شده اند، و اتفاقاً طبقه کتاب خوان به انها نهایت توجه را داشته اند،  آنچه از آن غفلت شده نظام عرفانی و نگاه اشراقی است که با هویت و تلقی ایرانیان عجین شده است. بنابراین مجموعه ای که مطالعه می کنید نوعی هشدار و خود نگری به فرهنگ درخشان ایران است.

هدف سوم تعدیل و تلطیف هر چند بسیار ناچیزِ عوارض ناشی از تحول جامعه شرقی- ایرانی به سوی مگا ماشین است. با توجه به پدیده جهانی شدن و حضور در عصر دهکده جهانی، بی تردید مگاماشین بر فضای فرهنگی جوامع شرقی نیز بی تاثیر نخواهند بود. خوشبختانه جامعه شناسان غربی که به شکلی موثرتر تحت تاثیر عوارض مگا ماشین بوده اند، راه مقابله با عوارض آن را رویکرد عرفانی انسان دانسته اند. به عبارت دیگر، امروزه "عرفان" و "اشراق" نه به عنوان " تفنن" آن گونه که در زمینه عرفان از عصر صفویه تا به حال شاهد آن بوده ایم، بلکه به عنوان یک "ضرورت" و یکی از راه های مقابله با عوارض ناشی از مگاماشین به کار گرفته خواهد شد.

به این امید که در راستای اهداف فوق، به جامعه شرقیِ خود نگاهی اشراقی داشته باشیم. بی گمان تحلیل رساله های شیخ اشراق، به شکلی که در این کتاب آمده است، دربلوغ چنان نگرشی بی تاثیر نخواهد بود.

***

و نیز در همین راستا، پانزدهمین کتاب خود را با عنوان" داستان های سی سی یو" که مجموعه ای از داستانهای کوتاه با مضامین گوناگون است به شما معرفی می کنم. این کتاب نیز به همت ناشر دلسوز و متعهد " افق بی پایان" چاپ و نشر یافته است.

در پشت این جلد این کتاب نوشته ام :

"برای آنان که نمی دانند سی سی یو(CCU) چیست ، به این امید که هرگز با چنین مکانی روبرو نشوند، این نام، بخشی با تجهیزات ویژه در یک بیمارستان است که بیماران قلبی را تحت مراقبت های پزشکی لازم قرار می دهد تا سلامتی جسمانی خود را در حدی که متخصص تشخیص می دهد بازیابند؛ و داستان های این کتاب، بخشی از سرگذشت آدم های کوچه و بازار است که به علت ابتلا به بعضی از آسیب های جسمانی، عاطفی، اجتماعی و غیر آن به بخش مزبور راه یافته اند، و اینک مجالی برای تحلیل مختصر روزگار آنان فراهم شده است" .

***

اگر مایل به تهیه و قرائت کتاب های فوق هستید، به یکی از این دو طریق زیر عمل نمایید:

1)     نگارنده را از طریق ایمیل mtaraf@yahoo.com  مطلع فرمایید

و یا :

2)     با ناشر گرامی این کتاب ها : "افق بی پایان- خ. انقلاب- خ. دانشگاه- مرکز خرید دانشگاه- پلاک 8 – تلفن های 66957335 و 66957353 " تماس بگیرید.


احوال محتسب و مست در آثار بعضی سرایندگان

 

آن طور که از اشعار و داستان ها آمده و تاریخ نویسان برآن تاکید کرده اند، محتسب به مامورانی گفته می شد که به اجرای احکام شرعی اقدام کرده و بر کار مردم کوچه و بازار نظارت داشتند و آنان را از کارهای زشت و ناپسندی که خلاف آداب و عادات جامعه بود نهی می کردند.

اما با دقت بیشتر به شرایط اقتصادی و فرهنگی جامعه و فقر و مسکنت و فسادی که در شهرهای ایران و در طول حکمرانی فرمانروایان و پادشاهان و حکمرانان وجود داشته معلوم می شود که محتسب اغلب فردی ریاکار بوده و با فریبکاری های خود نه تنها جامعه را به سوی سلامت روان شهروندانش هدایت نمی کرده اند بلکه خود ابزار ظلم محسوب شده و در اشاعه فساد نقشی چشمگیر داشته اند.

در این گزارش اشعاری را از دوران مختلف تاریخ ادبیات ایران  برگزیده ایم که تقابل شدید محتسب و مجادله او را با مردم زمانه اش ، از کوچه و بازار، نشان می دهد. نکته جالب توجه آن که سرایندگان چنین اشعاری ، اغلب "مست" را در مقابل محتسب گذاشته اند . نام " مست" اگرچه ظاهراً آدمیانی را شامل می شود که بی قید بوده و در مقابل احکام شرع و عرف تعهدی احساس نمی کرده اند اما با غور در مضمون اشعار و نحوه استدلال و تیز فهمی و حاضر جوابی آدم مست، بیشتر افرادی را نشان می دهند که از سلامت عقل برخوردار بوده و " مستی" را ابزار مناسبی برای بیان منویات درونی و گاه مقاصد عرفانی خود یافته اند. 

اما گاه مست نشان از انسانی دارد که در عرصه عشق و عرفان وارد شده و از فیوضات انوار الهی بهره مند بوده و نمادی از انسان عاشق است همچنان که سنایی در یکی از غزلیات خود چنین سروده است :

           محتسب را گو ترا بـا مـسـت کـوی مـا چـکار

          می چه خواهی ای جوان زین عاشقان دل زده

          مـی‌نـدانـی کـادم از کـتـم عـدم سـوی وجـود

          از بــــرای مـــهــربــازان خرابـــات آمـــده

          تـا ترا روشن شــود در کــافــری در ثــمـیـن

          بت پـرستی پیشـه گیـر انـدر مـیـان بـتـکـده

حکیم سنایی، شاعر و عارف عصر غزنوی : فوت 509 تا 529 خورشیدی. او بیشتر زندگانی خود را در غزنین و در قرن پنجم خورشیدی سپری کرده است.    

و در همین قرن پنجم خورشیدی است که ناصر خسرو قبادیانی (فوت به سال 467خ.) در باره محتسب نیز زبان به انتقاد کشوده است. او نیز در عهد غزنویان زندگی می کرد.

عطار نیشابوری،  شاعر و عارف قرن ششم خورشیدی (599-524 خ.) در منطق الطیر  خود از محتسبی حکایت می کند که در حسابگری از مردم چنان در حرفه خود غرق شده است که مست او  را سرزنش می کند و به او هشدار می دهد که اگر پای محاسبه به میان آید چه بسا که محتسب مست تر از او بوده است اما مردم کمتر به مستی او توجه داشته اند:

          مــحــتــسـب آن مـرد را مـی‌زد بـه زور

          مست گفت ای محتسب کم کن تو شور

          زانــک کـز نـام حـرام ایـن جـایـگـاه

          مـــســتــی آوردی و افــکــنــدی ز راه

          بــودیــی تــو مــســت‌تـر از مـن بـسـی

          لــیــک آن مــسـتـی نـمـی‌بـیـنـد کـسـی

          در جــفــای مـن مـرو زیـن بـیـش نـیـز

          داد بــسـتـان انـدکـی از خـویـش نـیـز

مولوی  شاعر و عارف قرن هفتم خورشیدی (652-586 خ.)   در اثر سترگ خود، دفتر دوم مثنوی معنوی  به مقابله محتسب و مست می پردازد. در این حکایت مست، کاملاً انسانی عارف است که کار خود را جدای از عقل جزیی می داند و وجه مقایسه او ، شیخانی است که در دکان های خود به حساب سود و زیان روزمرگی های خود می رسند، آن هم در زمانه ای که درد و غم و بیداد جامعه را فرا گرفته است. " هوهو " کردن مست نشان از احوال عارفانه ای دارد که بر ذهن انسان به ظاهر مست رنگ الهی بخشیده است:

          مــحــتـسـب در نـیـم شـب جـایـی رسـیـد

          در بــن دیــوار مــســتــی خــفــتــه دیـد

          گـفـت هـی مـسـتـی چـه خـوردسـتـی بـگو

          گـفـت ازیـن خـوردم کـه هست اندر سبو

          گــفـت آخـر در سـبـو واگـو که چیسـت

          گفت از آنک خورده‌ام گفت این خفیست

          گــفــت آنــچ خورده‌ای آن چیسـت آن

          گــفــت آنــک در سبو مـخـفـیـسـت آن

          دور مــی‌شــد ایــن سـؤال و ایـن جـواب

          مـانـد چـون خر محـتـسـب انـدر خـلـاب

          گــفـت او را محــتــســب هــیــن آه کــن

          مــســت هــوهــو کــرد هــنـگـام سـخـن

          گــفــت گـفـتم آه کــن هــو مــی‌کــنــی

          گــفــت مــن شـاد و تـو از غـم مـنـحـنـی

          آه از درد و غــــم و بــــیـــدادیـــســـت

          هــوی هــوی مــی‌خــوران از شـادیـسـت

          مـحتـسـب گـفت ایـن نـدانـم خـیـز خـیـز

          مــعـرفـت مـتـراش و بـگـذار ایـن سـتـیـز

          گـــفـــت رو تــو از کــجــا مــن از کــجــا

          گـفـت مــســتــی خــیــز تــا زنــدان بـیـا

          گـفـت مـسـت ای مـحـتـسـب بـگـذار و رو

          از بـرهـــنـــه کـــی تـــوان بــردن گــرو

          گـر مـــرا خـــود قـــوت رفـــتـــن بــدی

          خــانــه خــود رفــتـمـی ویـن کـی شـدی

          مــن اگــر بــا عــقــل و بــا امــکــانــمــی

          همــچــو شــیــخــان بــر ســر دکــانـمـی

حافظ شیرازی در قرن هشتم خورشیدی (فوت:  768 ش.) در غزلیات خود به فریبکاری و دروغگویی محتسب اشارات فراوان دارد. در بیتی به خود هشدار می دهد که راه رندی را از محتسب بیاموزد زیرا که محتسب به دور از همگان به کار خلاف شرع تن می دهد اما به گونه ای که سوء ظن کسی را بر نمی انگیزد:

          ای دل طـریــق رندی از محـتـسـب بیامـوز

          مست است و در حق او کس این گمان ندارد

دو رویی و نفاق محتسب مضمون بیت دیگری از او است به گونه ای که مصداق نمک خوردن و نمکدان شکستن است:

          بــاده بــا مـحـتــسـب شهر ننوشـی زنـهـار

          بــخــورد بـاده‌ات و سـنـگ بـه جـام انـدازد

محتسب که زمانی به به فسق و فجور می پرداخت، اینک که بنا به سابق ناخوشآیند خود باید تساهل به خرج دهد، فسق خود را از یاد برده و در امر به معروف و نهی از منکر بسیار سختگیر است و از پایمال سازی حیثیت خلافکاران  ابایی ندارد:

          مـحـتـسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد

          قـصـه مـاست که در هـر سـر بـازار بـمـانـد

حافظ به لایه های مختلف مردم زمان خود با دقت بیشتری می نگرد و دیگران را اعم از زاهد و محتسب و صاحب فتوی فریبکار می بیند و لذا در تصویر سازی جامعه خود چیزی جز تزویر و فریب نمی یابد :

          می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب

          چون نیـک بـنـگـری هـمـه تـزویر می‌کنند

اما فریبکاری محتسب و ظلم او برمردم و مقابله مست با او همچنان یکی از مضامین مهم اشعار شاعران است. به عنوان حسن ختام ،پروین اعتصامی در اواخر قرن سیزده و اوایل قرن چهاردهم خورشیدی (   1320- 1285 ش.) قابل ذکر است در قصیده ای نیز از زورمداری و نامردی روزگار خود سخن می گوید؛  که همچنان مقابله محتسب و مست را بهانه ای برای نمایش ستم فریبکاران بر مردم زمانه خود کرده است. محتسب از پاره کردن لباس مست ترسی ندارد ! او از مرد مست رشوه طلب می کند ! او به مقدسات شرعی اعتنایی ندارد و مست را دعوت می کند که شب را در مسجد بخوابد ! اما هشیار مست نما نکته به نکته پاسخ محتسب جاهل و بی انصاف را می دهد! پروین اعتصامی در شعر خود، مست و هشیار، چنین سروده است:  

          محـتـسـب، مـسـتـی به ره دید و گـریبانش گـرفـت

          مست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست

          گـفـت: مـسـتـی، زان سـبـب افـتـان و خـیـزان مـیـروی

          گــفــت: جـرم راه رفـتـن نـیـسـت، ره هـمـوار نـیـسـت

          گــفــت: مــیــبــایـد تـو را تـا خـانـهٔ قــاضــی بــرم

          گـفـت: رو صـبـح آی، قـاضـی نـیـمـه‌شـب بـیـدار نیست

          گــفــت: نــزدیــک اسـت والـی را سـرای، آنـجـا شـویـم

          گــفــت: والــی از کجـا در خـانـه ی خــمــار نــیــسـت

          گــفــت: تـا داروغـه را گـوئـیـم، در مـسـجـد بـخـواب

          گــفــت: مــسـجـد خـوابـگـاه مـردم بـدکـار نـیـسـت

          گــفــت: دیــنــاری بــده پــنــهــان و خـود را وارهـان

          گــفــت: کــار شــرع، کــار درهــم و دیــنــار نـیـسـت

          گــفــت: از بــهـر غـرامــت، جــامــه‌ات بـیـرون کـنـم

          گـفـت: پـوسـیـدسـت، جـز نـقـشـی ز پـود و تـار نیست

          گــفــت: آگــه نـیســتــی کــز سـر در افـتـادت کـلـاه

          گـفـت: در سـر عـقـل بـایـد، بـی کـلـاهـی عـار نـیـست

          گـفـت: مـی بـسـیـار خـوردی، زان چـنین بیخود شدی

          گـفـت: ای بـیـهوده‌گـو، حـرف کـم و بـسـیـار نـیـسـت

          گــفــت: بــایــد حــد زنــد هـشـیـار مـردم، مـسـت را

          گـفـت: هـشـیـاری بـیـار، ایـنـجـا کـسـی هـشـیار نیست

با سیر کوتاهی در شعر شاعران دهه های اخیر موارد مشابه دیگری را می توان سراغ گرفت که جستجوی این گونه موارد را به خواننده هشیار واگذار می کنم.

  • زیبنده شخصیت شما است که در نقل مطالب فوق به مشخصات کامل این وبلاگ اشاره فرمایید.
  • تصویر فوق را از www.monazereh.ir   گرفته ام. با تشکر از ایشان.

 

 

 

 

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آسمان شاد